سلام دوستان
هرگاه وهر مطلبی که از دکتر در هرجا وهر مکانی دید بی تفاوت از کنارش نگذرین.حتما بخونید.
دکتر فردی بود که با ید در موردش کتابها نوشت
عشق یك جوشش كور است
و پیوندی از سر نابینایی،
دوست داشتن پیوندی خودآگاه واز روی بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،
دوست داشتن از روح طلوع می كند و تا هرجا كه روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میكند.
عشق طوفانی ومتلاطم است،
دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی فهمیدن و اندیشیدن نیست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن رااززمین میكند و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.
عشق یك فریب بزرگ و قوی است ،
دوست داشتن یك صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق.
عشق در دریا غرق شدن است،
دوست داشتن در دریا شنا كردن.
عشق بینایی را میگیرد،
دوست داشتن بینایی میدهد.
عشق خشن است و شدید و ناپایدار،
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.
عشق همواره با شك آلوده است،
دوست داشتن سرا پا یقین است و شك ناپذیر.
ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم،
از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.
عشق نیرویی است در عاشق ،كه او را به معشوق میكشاند،
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، كه دوست را به دوست می برد.
عشق تملك معشوق است،
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد ومیخواهد كه همه ی دل ها آنچه را او از دوست
در خود دارد ،داشته باشند.
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است كه: هواداران كویش را چو جان خویشتن دارند” كه حسد شاخصه ی عشق است
عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند و همواره در اضطراب است كه دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور میگردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یك روح مطلق است ، یك ابدیت بی مرز است و از جنس این عالم نیست.”
خانه ای ویرانتر از ویرانه ام
من حقیقت نیستم،افسانه ام
گرچه سوزد پر،ولی پروانه ام
فاش میگویم، که من دیوانه ام
تا به کی،آخر چنین دیوانگی
پیلگی بهتر ازین پروانگی
*****
گفتمش آرام جانی؟
گفت نه .
گفتمش شیرین زبانی؟
گفت نه.
گفتمش نامهربانی؟
گفت نه.
می شود یک شب بمانی؟
گفت نه.
*****
دل شبی دور از خیالش سرنکرد
گفتمش،افسوس او باور نکرد
خود نمیدانم خدایا چیستم
یک نفر بامن بگوید کیستم!
بس کشیدم آه از دل بردنش
آه اگر آهم بگیرد دامنش
باتمام بی کسیها ساختم
وای بر من ساده بودم باختم
*****
دل سپردن دست او دیوانگیست
آه ،غیر ازمن کسی دیوانه نیست
گریه کردن تا سحر کار من است
شاهد من چشم بیمار من است
فکر میکردم که او یارمن است
نه فقط درفکر آزار من است
*****
نیتش از عشق تنها خواهش است
دوستت دارم دروغی فاحش است
*****
یک شب آمد زیرو رویم کردو رفت
بغض تلخی بر گلویم کردو رفت
مذهب او هرچه باداباد بود
خوش به حالش،کین قدر آزاد بود
بی نیاز از مستی می شاد بود
چشمهایش مست مادرزاد بود
*****
یک شبه ازعمر سیرم کردو رفت
من جوان بودم، پیرم کردو رفت
سلام بر دوستان عزیزتر از جانان ما.بعد از اینکه این وب جدیدمو راه اندازی کردم .بادوستان عزیزی آشنا شدم که هرکدام برای خودشون مشکلاتی داشتن.ودرد وغم بسیار.این دلنوشته رو برای دوستانم مینویسم در وبم تا
بس شنیدم داستان بی کسی
بس شنیدم قصه دلواپسی
قصه عشق از زبان هرکسی
گفته اند از نی حکایتها بسی
حال بشنو ازمن این افسانه را
داستان این دل دیوانه را :
*****
چشمهایش بویی از نیرنگ داشت
دل دریغا سینه ای از سنگ داشت
بادلم انگار قصد جنگ داشت
گویی از بامن نشستن، ننگ داشت
عاشقم من،درعاشقی بحث هیچ انکار نیست
لیک با عاشق نشستن عآرنیست
کار او آتشزدن من سوختن
در دل شب چشم بر در دوختن
من خریدن ناز او نفروختن
باز آتش دردلم افروختن
*****
سوختن در عشق را ازبر شدیم
آتشی بودیمو خاکستر شدیم
ازغم این عشق مردن باک نیست
خوندل هرلحظه خوردن باک نیست
آه میترسم شبی رسوا شوم
بدتر از رسواییم تنها شوم
*****
وای از این سید و آه از آن کمند
پیشرویم خنده،پشتم پوست خند
برچنین نامهربانی دل مبند
دوستان گفتند ودل نشنید پند
ادامه دارد در قسمت چهارم
حتما اول قسمت یکو بخونید!بعدا این قسمت.
ونظر دادن یادتون نره
اه ه ه،روزگار
روزگار،اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی مارا نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بیگمان از مرگ ما،پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار مارا از جدایی غم نبود
در غمش مجنون وعاشق کم نبود
بر سر پیمان خود،محکم نبود
سهم من از عشق جز،ماتم نبود
****
با منه دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه، پشتم را شکست
آن کبوترعاقبت از بند رست
رفت وبا دلداره دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خسم جان وتشنه ی خون من است
بخت بد بین، وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این، قیمت نشد
****
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
باچنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود ودم همدم شدم
باده نوش غصه ی او، من شدم
مست و مخموروخراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم،کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوختی پروا،پر پروانه را
****
عشق من
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت، فردا را نگر
آخراین یکباراز من، بشنو پند
بر منو،بر روزگارم دل نبند
عاشقی را دیر فهمیدی،چه زود
عشق دیرین، گسسته تاروپود
گرچه آب رفته،باز آید به رود
ماهی بیچاره اما، مرده بود
****
بعد ازین هم آشیانت هر کس است
باش با او، یاد تو مارا بس است.
شاید این دلنوشته ای که نوشتم ماجرای خیلی از جوانهای تنهایی باشه که مثل منن
:ما جرا ازجایی شروع می شه که
***********
نیمه شب اواره وبی حسوحال
در سرم سودای جامی بی زبان
پرسه ای اغاز کردیم در خیال
دل بیاد اورد ایام وصال
ازجدایی یک، دوسالی میگذشت
یک،دوسال ازعمر، رفتو برنگشت
دل بیاد اورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی،ان اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچون رازی مبهم و سربسته بود
چون من از تکرار، اوهم خسته بود
آمدو هم اشیان شد بامن او
هم نشین و هم زبان شد بامن او
خسته جان بودم که جان شد با من او
ناتوان بودو توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگیم
*(این چنین اغاز شد دلبستگی)*
****
وای از آن شب زنده داری تاسحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم زدنیا بی خبر
دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمدو در خلوتم،دم ساز شد
گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش،گفتمش در عشق پابرجاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو رحمانشوی زیباست دل
بی توشام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سر گردان شده
گفت :
گفت در عشقت وفادارم بدار
من تورا بس دوسمیدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
با تو شادی میشود غمهای من
باتو زیبا میشود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افزون شده
جزتوهر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
****
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعمه بوسه از سرم برد عقل وهوش
درسرم جز عشق او سودا نبود
بهرکس جزاو دراین دل جایی نبود
دیده جزبرروی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل،زیبا نبود
خوبی او شهره ی آفاق بود
در نجابت درنکویی یکتا بود
******************************
ادامه دارد
❣خدایا.
بیاموز به من.
که لحظه ها در گذرند
بیاموز به من که هیچ حالتی پایدار نیست.
که میگذرداگر در سختی ام.
اگر دلتنگم
و در تمام این لحظه ها تو در کنار منی
به من آگاهی بده تا پذیرا باشم هر لحظه ایی را که میگذرد
و نشانم بده راه را
تا سهم خود را به انجام برسانم
از نیروی بی پایانت بی نصیبم مگذار
تا بپیمایم راههای دشوار زندگی را که با حضور تو ممکن میشود.
نگرانیهایم را بدست تو میسپارم.
و قدم میگذارم در راهی که تو میخوانی ام.
و هرچه در این مسیر برایم مهیا کرده ای را با آغوش باز میپذیرم
هر لحظه با یاد تو خواهد گذشت.
چه سخت و چه آسان.
چه تلخ و چه شیرین.
که با حضور تو همه لحظه هایم به عشق مبدل میشوند
خدایا خواستم دل نوشته ای برایت بنویسم اما چه بنویسم که تو از راز درونمخبر داری و حس درونم را می دانی ٬ از چه بگویم که همه دلواپسی هایم را تک تک می دانی .
از درد هر روزه ام بگویم که تو بر آن آگاهی یا از دلتنگی هایم که خودبر آن واقفی
از خستگی های روزانه ام درد دل کنم یا از تنهایی های شبانه ام بگویم کهتو در تمام لحظه لحظه شب و روزم حضوری پررنگ داری.
خدایا ! می دانم هستی چون عطر حضورت را همیشه حسمی کنم و در بی کسی هایم یادت آرامم می کند.
خدایا ! می دانم هستی چون وقتی کسی دلم را می شکندتکه های آن را تو به هم می چسبانی.
خدایا ! وقتی از همه کس و همه چیز و همه جا ناامیدشدم تو بودی که چشمه های امید را در سراسر وجودم فوران دادی و مرا دوباره به خود بازگرداندی.
خدایا ! می دانم هستی چون همیشه مهربانیهایت رابه من ارزانی داده ای و عشق بی مثالت را نثارم کردی .
خدایا ! می دانم هستی چون هق هق گریه هایم را تنها تو می شنوی و اشکهایمتنها با یاد تو پاک می شود.
می دانم هستی چون هر بار که دری را از روی نادانیو جهل بسته ام تو برایم باز کرده ای و مرا دوباره فرا خوانده ای.
خدایا ،میدانم که هستی
ادامه دارد.
بسم رب الحسین
یا جددا یا حسین
این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست
این چه شمعی است که جان ها همه پروانه ی اوست
افسوس که بجای افکارش زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.در حالی که حسین دریای آب و تجلی نور خدا در روی زمین بود.
حسین یعنی تشنه ترین دریایی که ارادت دلهای زخمی را به ساحل عافیت می رساند.
در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی میکنند بر حسینی گریه میکنند که آزاد زندگی کرد و زیر بار ظلم و ستم زمانه خویش نرفت.
این حسین کیست و چرا اینگونه فلسفه عاشورا رقم خورد ؟
حسین چه دید و چرا جان و مال و اهل بیت خویش را به مسلخ عشق فرستاد؟
این چگونه عشقی است که انسان را مست و از خود بی خود میکند؟
مولا علی علیه السلام چه دید این همه انبیا’ الهی چرا این همه صدمه و سختی کشیدند برای احقای دین خدا ؟
این چیزی نیست جز عشق به الله
اوست که اگر تمام دریاها مرکب و ملاک و زمینی ها از وصفش بنویسند باز نقطه ای را ننوشته اند
خداوندکسی که از روز ازل بوده و تا ابد خواهد بود.
حسین یعنی عزیزترین عنصر خلقت .
تکیه گاه اعتماد و دست گره گشای خداوند و تنها آنان که به درهای بسته رسیده اند، عظمت توسل به او را در می یابند.
بله حسین عاشق بود و در راه و اجرای فرامین خدا اگر هزاران بار زنده میشد باز جان و مال خویش را هدیه میکرد.
ما رهروان آن حضرتیم و باید راه حسین را سر لوحه خویش کنیم تا به ان چه جاودانه است و عشق خدایی است برسیم .
تا ان شود که میگویند حسین کشتی نجات است .
ای ابر شعله ور هستی
بارش رحمتی بر دلهای خسته ما
فرا رسیدن ایام محرم بر تمام شیعیانش تسلیت باد.
خانم دکتر مریم السادات .
به خط پایان. کهنزدیک می شویم؛
تعارضی عظیم، قلبمان را گرفتار می کند.؛
"شوق" تجربه قنوت هایی که هر کدامشانسفری بلند، به آسمان تو را رقم می زند.
یا "غم"از دست دادن سحر هایی که، بی نظیرترین فرصتهای هم آغوشی با تو.بوده اند.
دلم برایت تنگ میشود خدا
برای لحظه هایی کههیییچ صدایی، جز نجوای دعای سحر، از خانه های اهل زمین، بالا نمی رفت.
برای لحظه هایی کهچراغ های روشن خانه های همسایه، شوق بیدارماندن را در دلم، بیشتر می کرد.
برای لحظه هایی که،با هر کدام از نامهای تو، قنوت می گرفتم وبا تکرار مکررشان. بوسه های مداوم تو را احساس می کردم.
دلم برایت تنگ میشود خدا.
تو همان لذت شیرین لحظه افطارم بوده ای، که در اولینجرعه آب، تجربه اش می کردم.
تو. همان احساس خالی شدنم، در لابلای العفو های شبانهام بودی.که تمام جان مرا. با آرامشی عظیم، احاطه می کردی.
دلم برایت تنگ میشود. خدا
نمیدانم تا رمضاندیگر. چه برایم مقدر کرده ای.
اما.
بگذار سهم مناز این رمضان همین سجاده خیسی باشد. کهدر همه طول سال، نمناک باقی بماند.
بگذار.تمام ارثیه ام از سحر هایش، همین قنوت هایی باشد. کهتا رمضان دیگر. حتی یک سحر نیز، از ادراکش. جا نمانم.
بگذار . خالی شدنمرا تا رمضان دیگر به کوله باری سیاه تبدیل نکنم
تصور جمع شدن سفرهات، دلم را می لرزاند.
رمضان می رود
ومن.می مانم
یک دنیای شلوغ
می ترسم. دوبارهدستان تو را در شلوغ_بازار دنیا گم کنم
واااااای دلم برایت تنگ می شود. خدا
می شود.
در میان دلم. چنانلانه کنی، که ترس نداشتنت. پشتم را نلرزاند ؟؟
میشود . بمانی.خدااااااا ؟؟؟؟
درباره این سایت